Web Analytics Made Easy - Statcounter

باشگاه خبرنگاران جوان- آنچه می‌خوانید یادداشت شهره پیرانی همسر شهید داریوش رضایی‌نژاد است که بعد از ۱۰سال از این حادثه بی‌هیچ کم‌وکاستی منتشر می‌شود. این روایت دقیقا از نیم‌ساعت بعد از شهادت شهید رضایی‌نژاد شروع می‌شود تا شرح فراق این همسر شهید. به‌بهانه رونمایی از فیلم سینمایی «هناس» در جشنواره این روایت را به یاد مظلومیت شهدای هسته‌ای و خانواده‌های صبورشان بازخوانی می‌کنیم:

«آمبولانس بعد از نیم‌ساعت می‌رسد به کوچه شهید خادم‌رضاییان خیابان بنی‌هاشم.

بیشتر بخوانید: اخباری که در وبسایت منتشر نمی‌شوند!

داریوش را روی برانکارد سوار آمبولانس می‌کنند. من می‌خواهم با داریوش سوار شوم. تکنسین جلوی من را می‌گیرد. می‌گویم همسرش هستم. می‌گوید نه نمی‌شود. یکی از همسایگان به مانتوی سوراخ‌شده من و خونی که از زخمم جاری شده اشاره می‌کند. می‌گوید خودش هم زخمی است. اجازه سوارشدن می‌دهند. آرمیتا را گذاشته‌ام به امان خدا. به آرش زنگ زده‌ام خودش را برساند. حتما پیدایش می‌کند. بالای سر داریوش می‌نشینم. تکنسین پیراهن داریوش را باز می‌کند. زیرپوش را بالا می‌زند (شاید هم پاره یا قیچی) به سمت چپ قفسه سینه داریوش نگاه می‌کند.

رد نگاهش را دنبال می‌کنم. جای گلوله را می‌بینم. نگاهم به تکنسین می‌افتد. به همکارش نگاه می‌کند سری تکان می‌دهد، معنی سر تکان دادنش را می‌فهمم، ولی نمی‌خواهم باور کنم. آشفته می‌پرسم خطرناک است؟ استیصال من باعث می‌شود سریع بگوید نه‌نه چیزی نیست.

نمی‌دانم برای چه کاری از من می‌خواهد دستان داریوش را بگیرم. دستانش یخ زده‌اند. نمی‌خواهم باور کنم، دوست دارم دروغ بشنوم. هیچ‌وقت در زندگی‌ام اندازه این لحظات سخت، دوست نداشته‌ام دروغ بشنوم. می‌رسیم بیمارستان رسالت. داریوش را می‌برند اتاق سی‌پی‌آر. مانده‌ام پشت در. خانمی آمده از من سوال می‌پرسد برای درج در پرونده لازم است. تذکرات داریوش را به یاد می‌آورم.

درعین آشفتگی به سوالاتش پاسخ نمی‌دهم. می‌ترسم موارد امنیتی از زبانم خارج شود که نباید. عصبانی و قاطع پاسخ می‌دهم: پاسخی نمی‌دهم. به عالم و آدم شک دارم در آن لحظات. چیزی برای از دست‌دادن ندارم. اتفاقی که نباید افتاده است. همکارم که احترام زیادی برایش قائلم زنگ می‌زند. یک ساعت پیش همدیگر را دیده‌ایم. خیلی قبولش دارم. می‌پرسد می‌توانید صحبت کنید؟ با قاطعیت به او هم می‌گویم خیر. تلفن را قطع می‌کنم.

عموشهاب، برادر داریوش (بعد از تولد آرمیتا برادر‌های همسرم را عمو صدا می‌زنم)، زنگ زده. دادیار رامسر است. می‌دانم به او زنگ نزده‌ام. شک می‌کنم. صدایش صدای خودش است، ولی می‌تواند او نباشد. می‌گوید عمو کجایید؟ می‌گویم شما؟ می‌گوید شهابم. می‌گویم باور نمی‌کنم. می‌گوید حالت خوب است؟ می‌گویم هفته قبل کجا بودیم؟ می‌گوید آبدانان. می‌گویم برای چه کاری؟ می‌گوید عقد نجمه. چند تا نشانه دیگر هم می‌دهد تا باور کنم خودش است.

یک‌باره بغضم می‌ترکد. می‌گویم عمو داریوش تیر خورده، دعا کن زنده بماند. گوشی را قطع می‌کند. بعد از آرش دومین نفر از خانواده‌مان در آشفتگی من شریک می‌شود.

مرا به قسمت اورژانس بیمارستان رسالت راهنمایی می‌کنند. پرده را می‌کشند. هیچ‌کس را در قسمت اورژانس نمی‌بینم. به نسبت بیمارستان خلوت است. نمی‌دانم، شاید هم کل دنیا برایم سیاه شده بود در آن لحظات که کسی را نمی‌بینم. اصرار می‌کنند که زخمم را معاینه کنند، اجازه نمی‌دهم. می‌گویم فقط داریوش را نجات بدهید من مهم نیستم. از منطق دور شده‌ام، ولی خودم هم نمی‌فهمم. نشسته‌ام روی تخت اورژانس؛ پر از اضطراب. پرده کنار می‌رود. آرش می‌آید. می‌گوید رفته دم در خانه‌مان آنجا گفته‌اند ما را آورده‌اند اینجا.

آرمیتا را یکی از همسایگان برده خانه‌اش. دلم آشوب است. نمی‌توانم بی‌صدا گریه کنم. پرستار و خانم دکتری وارد می‌شوند. روبه‌رویم می‌ایستند. چند سوال می‌پرسند. از سوالات می‌گذرم. می‌پرسم همسرم زنده می‌ماند؟ خانم دکتر خیره نگاهم می‌کند. در عمق چشمانش حقیقتی تلخ برایم نمودار می‌شود. سرش را با تاسف تکان می‌دهد. دنیا در آن لحظه برایم تمام می‌شود. همان‌طور که روی تخت نشسته‌ام آرش بغلم می‌کند. با تمام توان فریاد می‌کشیم. صدای من از آرش، اما بلندتر است. بی‌هدف از تخت پایین می‌آیم.

پاهایم سست است. آرش دستم را گرفته. وارد راهروی بیمارستان می‌شوم. می‌خواهم بروم سمت اتاق سی‌پی‌آر. چند نفر از سمت در بیمارستان را می‌بینم که سمت ما می‌آیند. می‌شناسم‌شان. جلوتر از همه مهندس فخری‌زاده است. نزدیک که می‌شوند اول از همه او می‌پرسد چطور است؟ می‌گویم تمام کرد. دیگر توان ایستادن ندارم.

همان‌جا وسط راهرو نقش زمین می‌شوم. با مکافات بلندم می‌کنند. راهنمایی می‌کنند اتاق روبه‌روی اتاق سی‌پی‌آر. صدای گریه‌هایم بلندتر می‌شود. وسط گریه مرتب گله می‌کنم چرا از داریوش محافظت نکردید؟ زخمم هنوز خونریزی دارد، ولی دردی حس نمی‌کنم بس که تمام وجودم پر از درد گران‌تری است.

اصرار دارند خودم بروم اتاق‌عمل. مهندس فخری‌زاده بیشتر از همه اصرار می‌کند. قانعم می‌کنند. اتاق عمل سرپایی (به نظرم) انتهای راهرو سمت چپ طبقه همکف بیمارستان است. شاید هر زمانی غیر این موقعیت وارد اتاق عمل می‌شدم از ترس قالب تهی می‌کردم. اما الان چه اتفاقی میمون‌تر از مرگ برای من؟ زخمم را می‌بینند.

دکتر چندبار تکرار می‌کند چه شانسی آورده. اگر گلوله وارد می‌شد حتما به قلبش اصابت می‌کرد. من، اما با خودم می‌گویم کاش... آمپول بی‌حسی می‌زنند. می‌فهمم دارند بخیه می‌زنند. دیگر منطقی نیستم. مرتب می‌گویم همسرم یک پژوهشگر بود... صدای فریاد و گریه‌ای را می‌شنوم از بیرون همان اتاق. صدای برادر داریوش است که تازه رسیده بیمارستان. سومین نفر از خانواده‌هایمان آشفته می‌شود.

از اتاق عمل دوباره به اتاق روبه‌روی سی‌پی‌آر هدایت می‌شوم. آرش و برادر همسرم هم هستند. مهندس فخری‌زاده و... همان‌جا هستند هنوز. برادر داریوش وسط گریه و زاری‌هایمان از من می‌پرسد عمو به نظرت برای اولین نفر به پدرت اطلاع بدهم تا او به پدر و مادرم اطلاع بدهد؟ می‌گویم عمو بگو. چاره چیست؟ بالاخره باید خانواده‌ها در جریان قرار بگیرند. خبری که ویران‌کننده است.

می‌توانم پیش‌بینی کنم واکنش دو خانواده چیست. داریوش بدون هیچ تردیدی عزیزترین فرزند خانواده خودش و «داماد عزیز» پدر و مادرم است که دست‌کمی از فرزند برایشان ندارد.

کمی فضا تنش‌آمیز است در اتاق روبه‌روی سی‌پی‌آر. نمی‌دانم چطور هدایت می‌شویم به اتاق سی‌پی‌آر. می‌خواهند پیکر داریوش را منتقل کنند. داریوش را از روی تختی که کفش برزنتی و گود است به برانکارد منتقل می‌کنند.

کف برزنتی تخت مالامال از خون داریوش است. من و برادر همسرم دست‌مان را در خون داریوش می‌غلتانیم. یک‌باره از خود بی‌خود می‌شوم. صورتم را با خون داریوش می‌شورم. زار می‌زنم، فریاد می‌کشم. قابل‌ترحم‌ترین آدم روی زمینم آن لحظه؛ نهایت استیصال، نهایت ناباوری را دارم می‌گذرانم. یک‌ساعت قبلش کنارم بوده، داشتیم حرف می‌زدیم الان پیکر غرقه در خونش را باید در آغوش بکشم.

من و برادر همسرم همراه پیکر داریوش سوار آمبولانس می‌شویم. نمی‌دانم کجا قرار است برویم. صدای گریه‌های من دارد بلندتر می‌شود. کل بدنم می‌لرزد. وسط راه توی آمبولانس یک‌باره متوجه می‌شوم آقای «م» یکی از کارمند‌های حفاظت اداره همراه‌مان است.

آنجا که وسط بی‌تابی‌های فزاینده من گفت: «خانم پیرانی نگران نباشید من هستم!» کمتر پیش می‌آید حاضرجواب باشم. ولی یک‌باره گریه‌ام قطع می‌شود با غضب همراه قاطعیت می‌گویم: «آن موقع که باید کجا بودید؟ چرا نبودید؟» سکوت می‌کند. حرفی برای گفتن ندارد.

این اولین واکنش دور از خویشتن‌داری من است. لحظات و روز‌های بعد این عدم خویشتن‌داری بیشتر و بیشتر شد.

آمبولانس متوقف می‌شود. پیاده می‌شویم. می‌بینم دم در بخش اورژانس بیمارستان شهید چمران هستیم. ما را آورده‌اند اینجا. هیچ‌وقت بدون داریوش اینجا نیامده‌ام. حتی این‌بار. اما برای اولین‌بار فردای آن روز بدون داریوش از در بیمارستان شهید چمران خارج می‌شوم.

تا شب کل اقوام و دوستان که از حادثه خبردار شده‌اند می‌آیند بیمارستان... حالا در آشفتگی ما کل شهر و استان و کشور به‌تدریج سهیم می‌شوند.

راستی آرمیتا کجاست؟ بچه‌ام را می‌خواهم....»

منبع:فرهیختگان

انتهای پیام/

منبع: باشگاه خبرنگاران

کلیدواژه: شهید رضایی نژاد ترور روبه روی اتاق عمل یک باره

درخواست حذف خبر:

«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را به‌طور اتوماتیک از وبسایت www.yjc.ir دریافت کرده‌است، لذا منبع این خبر، وبسایت «باشگاه خبرنگاران» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۳۴۳۲۰۸۱۴ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتی‌که در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.

با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.

خبر بعدی:

غلامحسین امیرخانی در مقابل خبرنگاران می‌نشیند

غلامحسین امیرخانی با حضور در نمایشگاه «روایت باران» به پرسش‌های خبرنگاران درباره مباحث تخصصی در خط نستعلیق پاسخ می‌دهد. - اخبار فرهنگی -

به گزارش خبرگزاری تسنیم، فرهنگسرای نیاوران این روزها میزبان بیش از 200 اثر از هنرمندان هنرهای قرآنی است که در نخستین نمایشگاه تخصصی هنرهای قرآنی «روایت باران» شرکت کرده‌اند.

این نمایشگاه در راستای رویکرد پژوهشی، میزبان پنل‌ها و نشست‌های تخصصی با حضور اساتید، دانشجویان و هنرجویان خواهد بود.

در این راستا جلسه پرسش و پاسخ درباره مباحث تخصصی در خط نستعلیق، روز دوشنبه 17 اردیبهشت 1403 با حضور استاد غلامحسین امیرخانی از ساعت 16 الی 18 در فرهنگسرای نیاوران برگزار خواهد شد.

غلامحسین امیرخانی: حقوق کنونی خوشنویسان کفاف کرایه تاکسی‌شان را هم نمی‌دهد

نمایشگاه «روایت باران» توسط نگارخانه «ترانه باران» به عنوان نگارخانه تخصصی هنرهای ایرانی- اسلامی و با همکاری صندوق اعتباری هنر در فرهنگسرای نیاوران و با هدف توسعه و ترویج فرهنگ و هنر ایرانی و اسلامی با محوریت قرآنی، و همچنین رشد و توسعه اقتصاد هنرهای ایرانی و اسلامی و حمایت از هنرمندان فعال در عرصه آثار قرآنی برگزار شده است.

نمایشگاه «روایت باران» تا پایان اردیبهشت 1403 دایر است و علاقه ‌مندان می‌توانند همه روزه از ساعت 10 تا 19 و روزهای تعطیل از ساعت 14 تا 19 از این نمایشگاه دیدن نمایند.

با توجه به شهادت امام جعفر صادق (ع) روز شنبه 15 اردیبهشت نمایشگاه «روایت باران» و مجموعه گالری‌های فرهنگسرای نیاوران تعطیل است.

زمان برگزاری جلسه پرسش و پاسخ درباره مباحث تخصصی در خط نستعلیق: دوشنبه 17 اردیبهشت 1403 از ساعت 16 الی 18 است.

انتهای پیام/

دیگر خبرها

  • روایت شهید فاطمیون + فیلم
  • روایت تکان‌دهنده یونیسف از گورستان‌های کودکان غزه
  • ترور یک فرمانده مقاومت توسط تشکیلات خودگردان
  • ترور یک فرمانده مقاومت به دست تشکیلات خودگردان
  • غلامحسین امیرخانی به پرسش‌هایتان درباره نستعلیق پاسخ می‌دهد
  • تکریم خانواده شهدا کمک به ترویج فرهنگ ایثار و شهادت است
  • غلامحسین امیرخانی در مقابل خبرنگاران می‌نشیند
  • آقا معلم در لیست ترور!
  • روایتی از شهادت مرتضی مطهری، معلمی برای انقلاب اسلامی ایران
  • تجهیز بیمارستان امام حسین (ع) شهرستان هشترود به دستگا‌های جدید